با سلام خدمت دوستان عزیز از شما ممنونیم که سایت ماروانتخاب کردید.شما میتونید باخرید ممبر فیک برای کانال تلگرام از ما با قیمت ۸تومان هر ۱۰۰۰نفر به قیمت بالا تری بفروشید.مادراین سایت هروز یک داستان کوتاه یاکتاب به صورت رایگان قرار میدهیم امید وارم که از خواندن انها لذت ببرید. برای خواندن داستان درقسمت ارشیو کالا بروی گذینه داستان کوتاه بزنید ماهر 3ساعت یک قسمت از داستان رو میزاریم.آدرس کانال ما در تلگرام dehkaadsabz@

رمان آبنبات چوبی قسمت6


#آبنبات_چوبی #قسمت_ششم نگاهشو به چپ و راست چرخوند و گفت:«چیزه....اخه...» -«چیه!؟حرف عجیبی زدم؟؟بالاخره توی هر خونه ای یکی دوتا البوم پیدا میشه....اصلا من میخوام بدونم هیچ فامیلی ندارم...عمه،دایی،خاله،عمو....ای بابا» -«ن...نه...خانم بحث این چیزا نیست...اخه...چجوری بگم...اهان...اقای صمدی بزرگ همه ی البومارو سوزوندن» -«چی!!!چرا باید پدر من همچین کاری کنه؟» مژگان برای ادامه ی حرف زدن درمونده بود،گفت:«راستش پدرتون و مادر خدابیامرزتون اصلا باهم نمیساختن....ن...نکه همه ی فامیلای مادرتون خارج زندگی میکردن...اقا حسودیشون میشد...برای همین یکبار که دعواشون شد،ه...همین وسط حیاط همه ی عکسا و البومارو اتیش زدن» یکم فکر کردم و گفتم:«چه بی ربط....پدر من با این همه ثروت چرا باید حسودی کنه؟بعدم چرا عکسارو بسوزونه؟» مژگان دستی به لبهای ترک خوردش کشید و با دستپاچگی گفت:«...ش..ما مردارو خوب نمیشناسی خانم...یک چیزی رو به یکچیزی ربط میدن که به عقل جنم نمیرسه» اسم مردا که اومد دوباره یاد نامزد فراریم افتادم،انگار یکی روی قلبم چنگ میزد،با بی حوصلگی گفتم:«خیله خب بسه نمیخواد روانشناسی مردارو واسم تشریح کنی....امروز که خسته ام،اما فردا میخوام برم دیدن پدرم و کارخونه» مژگان نفسشو داد بیرونو گفت:«چشم» حرفهای بی ربط مژگان باعث شد بدبینیم بیشتر بشه،احساس میکردم کاسه ای زیر نیم کاسه ی. اینقدر خسته بودم که خوابم برد،تصویر مبهم یک کافی شاپو توی خواب میدیدم،با میز و صندلی های چوبی،انگار منتظر کسی بودم،میترسیدم از چی و از کی نمیدونستم،یکدفعه همه جا دور سرم چرخید،تند و تند تر شد انگار وسط یک گردونه نشسته بودم،با جیغ کوتاهی از خواب پریدم. دهنم خشک بود،دستمو به سرم که انگار یک وزنه ی بیست کیلویی بهش اویزون بود گرفتم،هوا تاریک و روشن بود،نمیدونستم صبح زوده یا دم غروب،پارچ ابی که روی پاتختیم بود و برداشتم و بدون اینکه بریزم توی لیوان سر کشیدم،اون کافی شاپ حتما به گذشته ی من ربط داشت. در اتاقو باز کردم و اهسته بیرون رفتم،چراغ های راهرو خاموش بود و فقط نور زرد کمی از طبقه ی پایین به چشم میخورد،صدای مژگانو شنیدم که اهسته اما عصبانی گفت:«میخوای کجا بری...اگه بری همه چی خراب میشه» پاورچین رفتم کنار نرده ها و پایینو نگاه کردم،اشرف شال و کلاه کرده بود با یک ساک توی دستش میخواست بره،اما مژگان جلوی در ایستاده بود و نمیذاشت. اشرف گفت:«من نیستم....نمیتونم...اصلا اگه باشم همه چی خراب میشه....ندیدی چه بادی به غبغب انداخته بود و دستور میداد...غذا اماده باشه....» -«میدونم....خواهش میکنم تحمل کن بخاطر...» ساعت بزرگ و چوبی کنار سالن شروع به دنگ و دنگ صدا دادن کرد و باعث شد از ترس جیغ ارومی بکشم و مژگان و اشرف متوجه حضورم بالای پله ها بشن. مژگان هول شد و گفت:«سلام خانم...ع...عصرتون بخیر...خوب خوابیدین؟» یکی از ابروهامو بالا انداختم با ژستی مثل رئیس باند مافیا از پله ها پایین اومدم،اون لحظه فقط یک کلت کم داشتم تا مثل توی فیلما بذارم روی شقیقه ی مژگان و بگم:«زود تند سریع حقیقتو بگو تا یک گوله تو سرت خالی نکردم»از فکرش خندم گرفت،اما جلوی خودمو گرفتم و با لحن جدی ای گفتم:«اینجا چه خبره؟» قبل از اینکه مژگان حرفی بزنه اشرف بق کرده گفت:«هیچی خانم....میخواستم برم تبریز پیش دخترم اما مژگان میگه توی این شرایط نباید شمارو تنها بذارم« مژگان که به اشرف خیره شده بود،چشماش از خوشحالی برق زد و گفت:«دروغ میگم خانم؟» -«اما....از نظر من مشکلی نداره میتونی سه چهار روزی بری» اشرف با فیس خاصی ساکشو از روی زمین برداشت و رفت سمت اتاق کنار اشپزخونه و گفت:«نیازی نیست....حق با مژگانه..... #لیلا_ایران_منش

مبلغ قابل پرداخت 0 تومان

  انتشار : ۲۳ بهمن ۱۳۹۷               تعداد بازدید : 530

دیدگاه های کاربران (0)

سایت کتابخانی

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما