با سلام خدمت دوستان عزیز از شما ممنونیم که سایت ماروانتخاب کردید.شما میتونید باخرید ممبر فیک برای کانال تلگرام از ما با قیمت ۸تومان هر ۱۰۰۰نفر به قیمت بالا تری بفروشید.مادراین سایت هروز یک داستان کوتاه یاکتاب به صورت رایگان قرار میدهیم امید وارم که از خواندن انها لذت ببرید. برای خواندن داستان درقسمت ارشیو کالا بروی گذینه داستان کوتاه بزنید ماهر 3ساعت یک قسمت از داستان رو میزاریم.آدرس کانال ما در تلگرام dehkaadsabz@

رمان آبنبات چوبی قسمت ۵


#آبنبات_چوبی #قسمت_پنجم با این حساب من یک دختر پولدار و لوس بودم،که به هرچی میخواسته باید میرسیده،هنوز زود بود برای اینکه درباره زندگی گذشتم قضاوت کنم. یک خانم مسن و یک زن هم سن و سال مژگان،با لباس های یک شکل و پیشبند سفید جلوی در ورودی ایستاده بودن تا به من خوش امد. احساس بدی داشتم که دوتا زن بزرگ بخوان بهم تعظیم کنن و احترام بذارن،واقعا اگر قبلا ازین موضوع لذت میبردم خیلی ادم مزخرفی بودم. خانمی که مسن تر از بقیه بود،گفت:«خیرمقدم خانم....خوش امدین» مژگان گفت:«اینم اشرف خانم که غذاهاش حرف نداره» -«ا..اهان...خوشبختم» زن دیگه که با تعجب به حرکاتم نگاه میکرد با چشم غره ی مژگان سرفه ای کرد و گفت:«خ...خیلی خوش اومدین خانم....م...من نازگلم ب..با مژگان کارهای خونه و نظافتو انجام میدیم» نمیدونم چرا اینقدر توی حرف زدنش استرس داشت انگار جن دیده بود. لبخند کوتاهی بهش زدم و با تعجب مشغول تماشای در و دیوار خونه شدم،یک دختر تنها توی خونه ی چهارصد متری و وسایل گرون قیمت،چقدر عجیب بود واسم،خودمو نمیشناختم و حتی نمیتونستم حدس بزنم تا چه اندازه از زندگیم راضی بودم،یکدفعه فکری به ذهنم رسید،یک بدبینی عمیق توی ذهنم نفوذ کرد،با این وضعیت ممکن بود این نوکر و کلفتها هر دروغی رو به اسم گذشتم بهم بقبولونن و راه سواستفاده باز بود،نباید خودمو میباختم،درست بود که چیزی از شخصیت قبلیم یادم نمیومد اما حتما دختر مدیر و مقتدری بودم که زیر دستام اینجور محتاطانه باهام حرف میزنن. صدای قار و قور شکمم ابر افکارمو بهم ریخت،مژگان دستشو گذاشت روی شونمو گفت:«اتفاقی افتاده خانم؟» -«میخوام برم توی اتاقم» رفتم سمت دری که پایین پله های سفید و مرمری وسط خونه بود،که مژگان داد زد:«خانم اونجا اتاق من و نازگله،اتاق شما بالاست» توی اولین قدم شکست خوردم،اما مهم نبود،همه میدونستن من فقط حافظمو از دست دادم و ممکن بود یکروز خیلی اتفاقی همه چیز یادم بیاد. لبخند محکمی زدم و گفتم:«لطفا منو تا اتاقم راهنمایی کن» -«چشم خانم» مژگان جلوتر از من از پله های مارپیچ بالا رفت،چند قدمی که بالا رفتم برگشتم سمت اشرف و گفتم:«راستی من حسابی گرسنه ام،بعد از یک حموم اب گرم میخوام غذام اماده باشه» انتظار داشتم اشرف با خوشرویی به چشمی بگه و بره،اما نگاه پر غیضی به مژگان انداخت،زیر لب غرغر کرد و رفت سمت اشپزخونه. -«این چش شد؟» مژگان به نازگل اشاره کرد بره و بعد با مهربونی گفت:«چیزی نیست خانم به دل نگیرین...قبلنا اخلاق اشرف دستتون بود میدونستین چیزی تو دلش نیست،بعضی وقتا که دلتنگ دخترش میشه قاطی میکنه» -«مگه دخترش کجاست؟» -«تبریز....اونجا دانشگاه میره» غذارو سر یک میز بزرگ بیست و چهار نفره ی بیضی که روی پایه هاش کله ی شیر کنده کاری شده بود خوردم،اینقدر زیاد بود که ادم باور نمیکرد این میز برای یکنفر چیده شده،بعد از غذا رو کردم به مژگان و گفتم:«لطفا هرچی البوم داشتم واسم بیار توی اتاقم خودتم بیا» یکدفعه رنگش مثل گچ سفید شد..... #لیلا_ایران_منش

مبلغ قابل پرداخت 0 تومان

  انتشار : ۲۲ بهمن ۱۳۹۷               تعداد بازدید : 264

دیدگاه های کاربران (0)

سایت کتابخانی

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما