#آبنبات_چوبی #قسمت_پنجم با این حساب من یک دختر پولدار و لوس بودم،که به هرچی میخواسته باید میرسیده،هنوز زود بود برای اینکه درباره زندگی گذشتم قضاوت کنم. یک خانم مسن و یک زن هم سن و سال مژگان،با لباس های یک شکل و پیشبند سفید جلوی در ورودی ایستاده بودن تا به من خوش امد. احساس بدی داشتم که دوتا زن بزرگ بخوان بهم تعظیم کنن و احترام بذارن،واقعا اگر قبلا ازین موضوع لذت میبردم خیلی ادم مزخرفی بودم. خانمی که مسن تر از بقیه بود،گفت:«خیرمقدم خانم....خوش امدین» مژگان گفت:«اینم اشرف خانم که غذاهاش حرف نداره» -«ا..اهان...خوشبختم» زن دیگه که با تعجب به حرکاتم نگاه میکرد با چشم غره ی مژگان سرفه ای کرد و گفت:«خ...خیلی خوش اومدین خانم....م...من نازگلم ب..با مژگان کارهای خونه و نظافتو انجام میدیم» نمیدونم چرا اینقدر توی حرف زدنش استرس داشت انگار جن دیده بود. لبخند کوتاهی بهش زدم و با تعجب مشغول تماشای در و دیوار خونه شدم،یک دختر تنها توی خونه ی چهارصد متری و وسایل گرون قیمت،چقدر عجیب بود واسم،خودمو نمیشناختم و حتی نمیتونستم حدس بزنم تا چه اندازه از زندگیم راضی بودم،یکدفعه فکری به ذهنم رسید،یک بدبینی عمیق توی ذهنم نفوذ کرد،با این وضعیت ممکن بود این نوکر و کلفتها هر دروغی رو به اسم گذشتم بهم بقبولونن و راه سواستفاده باز بود،نباید خودمو میباختم،درست بود که چیزی از شخصیت قبلیم یادم نمیومد اما حتما دختر مدیر و مقتدری بودم که زیر دستام اینجور محتاطانه باهام حرف میزنن. صدای قار و قور شکمم ابر افکارمو بهم ریخت،مژگان دستشو گذاشت روی شونمو گفت:«اتفاقی افتاده خانم؟» -«میخوام برم توی اتاقم» رفتم سمت دری که پایین پله های سفید و مرمری وسط خونه بود،که مژگان داد زد:«خانم اونجا اتاق من و نازگله،اتاق شما بالاست» توی اولین قدم شکست خوردم،اما مهم نبود،همه میدونستن من فقط حافظمو از دست دادم و ممکن بود یکروز خیلی اتفاقی همه چیز یادم بیاد. لبخند محکمی زدم و گفتم:«لطفا منو تا اتاقم راهنمایی کن» -«چشم خانم» مژگان جلوتر از من از پله های مارپیچ بالا رفت،چند قدمی که بالا رفتم برگشتم سمت اشرف و گفتم:«راستی من حسابی گرسنه ام،بعد از یک حموم اب گرم میخوام غذام اماده باشه» انتظار داشتم اشرف با خوشرویی به چشمی بگه و بره،اما نگاه پر غیضی به مژگان انداخت،زیر لب غرغر کرد و رفت سمت اشپزخونه. -«این چش شد؟» مژگان به نازگل اشاره کرد بره و بعد با مهربونی گفت:«چیزی نیست خانم به دل نگیرین...قبلنا اخلاق اشرف دستتون بود میدونستین چیزی تو دلش نیست،بعضی وقتا که دلتنگ دخترش میشه قاطی میکنه» -«مگه دخترش کجاست؟» -«تبریز....اونجا دانشگاه میره» غذارو سر یک میز بزرگ بیست و چهار نفره ی بیضی که روی پایه هاش کله ی شیر کنده کاری شده بود خوردم،اینقدر زیاد بود که ادم باور نمیکرد این میز برای یکنفر چیده شده،بعد از غذا رو کردم به مژگان و گفتم:«لطفا هرچی البوم داشتم واسم بیار توی اتاقم خودتم بیا» یکدفعه رنگش مثل گچ سفید شد..... #لیلا_ایران_منش
مبلغ قابل پرداخت 0 تومان