با سلام خدمت دوستان عزیز از شما ممنونیم که سایت ماروانتخاب کردید.شما میتونید باخرید ممبر فیک برای کانال تلگرام از ما با قیمت ۸تومان هر ۱۰۰۰نفر به قیمت بالا تری بفروشید.مادراین سایت هروز یک داستان کوتاه یاکتاب به صورت رایگان قرار میدهیم امید وارم که از خواندن انها لذت ببرید. برای خواندن داستان درقسمت ارشیو کالا بروی گذینه داستان کوتاه بزنید ماهر 3ساعت یک قسمت از داستان رو میزاریم.آدرس کانال ما در تلگرام dehkaadsabz@

رمان آبنبات چوبی4


#آبنبات_چوبی #قسمت_چهارم بازوی مژگانو رها کردمو گفتم:«کیان....کیان....کیان ملکی...یادم نمیاد....هیچی یادم نمیاد» مژگان دستمو با مهربونی گرفت و گفت:«زیاد به خودتون فشار نیارین...کم کم یادتون میاد» زیر لب گفتم:«کیان نامرد...مگه اینکه دستم بهت نرسه» دوباره ماتم زده گفتم:«اخه چجوری دستم بهت برسه وقتی نمیدونم کی هستی و چه شکلی ای» از بیمارستان که بیرون اومدیم باد داغی به صورتم خورد،نگاهی به اطراف انداختم و گغتم:«خب ماشین کجا پارکه؟» -«الان میاد» یکدفعه یک لیموزین مشکی که توی زل افتاب تابستون حسابی برق میزد جلوی پامون ترمز زد،راننده که یک پسر لاغر و قد بلند بود،با کت و شلوار مشکی و دستکش سفید از ماشین پیاده شد،نیمچه تعظیمی کرد و در ماشین و باز کرد،ادمایی که دور و برم بودن با تعجب و حسرت بهم نگاه میکردن،یکیشون گفت:«هنر پیشست؟» مردی که داشت با یک کیسه دارو از پله ها بالا میرفت نگاه نفرت انگیزی بهم انداخت و گفت:«حتما اقازادست» مژگان اهسته زد به پشتمو گفت:«سوار شین خانم چرا ماتتون برده» توی ماشین یک رایحه ی ملایم قهوه میومد و موسیقی کلاسیک بی کلامی پخش میشد،به صندلی های چرم و راحتش تکیه دادم و گفتم:«من همیشه با این ماشین این ور اونور میرفتم؟» -«همیشه ی همیشه که نه....بیشتر دوست داشتین با اون سانت..سانترفیوژ...نه چی بود اسمش،نوک زبونمه....همون شاسی بلند سفیده ...برید بیرون،یکوقتایی هم با ۲۰۶،اون دوتا شاسی بلندای دیگه همونا که یکیش ابیه و یکیش البالویی دوست نداشتین...» -«مگه چندتا ماشین دارم؟» -«با این فکر کنم بشه پنج تا» پشت چراغ قرمز پسر گل فروش زد به شیشه ها. چون شیشه ها دودی بود نمیتونست مارو ببینه،اما من صورت افتاب سوخته و خشکشو میدیدم،گفتم:«چرا من باید اینقدر حریص باشم وقتی یک ادمایی حتی کفشی برای پوشیدن ندارن....واقعا فکر نمیکردم اینجوری باشم» مژگان از توی یخچال ماشین یک نوشابه ی قوطی ای بیرون اورد و داد دستم،گفت:«اینم همون نوشابه ی خارجی ای که دوست داشتین» بی اختیار شیشه رو پایین دادم و دادمش به پسر گلفروش،ماشین که راه افتاد دیدم قوطی رو چسبونده به صورتش. ماشین وارد حیاط یک خونه ی ویلایی بزرگ شد،دو طرفمون کاجای سبز بود،راه به سمت زیر ساختمون شیب میشد و ماشین وارد پارکینگ شد. -«ای...اینجا...وخونه ی ...منه؟» -«بله خانم....خونه ی اقای صمدی توی کل تهرون معروفه....خیلیا از پایین شهر توی این دود و شلوغی میکوبن میان که فقط نمای خونه ی شمارو ببینن» -«که چی بشه» پوزخند دردناکی زد و گفت:«قبلنا یک دوستی داشتم که میگفت ما بدبخت بیچاره ها باید خودمونو اینجوری راضی کنیم که شاید یکروز یکی ازین خونه ها مال ما میشه....همیشه....همیشه میومد اینجا...روبروی این ساختمون مینشیت و میگفت:«مژگان من میدونم یکروز خانم این خونه میشم» -«خب...بعد چی شد؟» -«هیچی....اگه خانم اینجا بود که الان شما نبودین....اصلا این حرفا چیه من میزنم،بیاین که اشرف واستون فسنجون بار گذاشته» -«اشرف؟» -«اشپزتونه..... #لیلا_ایران_منش

مبلغ قابل پرداخت 0 تومان

  انتشار : ۲۲ بهمن ۱۳۹۷               تعداد بازدید : 40

دیدگاه های کاربران (0)

سایت کتابخانی

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما