#آبنبات_چوبی #قسمت_چهارم بازوی مژگانو رها کردمو گفتم:«کیان....کیان....کیان ملکی...یادم نمیاد....هیچی یادم نمیاد» مژگان دستمو با مهربونی گرفت و گفت:«زیاد به خودتون فشار نیارین...کم کم یادتون میاد» زیر لب گفتم:«کیان نامرد...مگه اینکه دستم بهت نرسه» دوباره ماتم زده گفتم:«اخه چجوری دستم بهت برسه وقتی نمیدونم کی هستی و چه شکلی ای» از بیمارستان که بیرون اومدیم باد داغی به صورتم خورد،نگاهی به اطراف انداختم و گغتم:«خب ماشین کجا پارکه؟» -«الان میاد» یکدفعه یک لیموزین مشکی که توی زل افتاب تابستون حسابی برق میزد جلوی پامون ترمز زد،راننده که یک پسر لاغر و قد بلند بود،با کت و شلوار مشکی و دستکش سفید از ماشین پیاده شد،نیمچه تعظیمی کرد و در ماشین و باز کرد،ادمایی که دور و برم بودن با تعجب و حسرت بهم نگاه میکردن،یکیشون گفت:«هنر پیشست؟» مردی که داشت با یک کیسه دارو از پله ها بالا میرفت نگاه نفرت انگیزی بهم انداخت و گفت:«حتما اقازادست» مژگان اهسته زد به پشتمو گفت:«سوار شین خانم چرا ماتتون برده» توی ماشین یک رایحه ی ملایم قهوه میومد و موسیقی کلاسیک بی کلامی پخش میشد،به صندلی های چرم و راحتش تکیه دادم و گفتم:«من همیشه با این ماشین این ور اونور میرفتم؟» -«همیشه ی همیشه که نه....بیشتر دوست داشتین با اون سانت..سانترفیوژ...نه چی بود اسمش،نوک زبونمه....همون شاسی بلند سفیده ...برید بیرون،یکوقتایی هم با ۲۰۶،اون دوتا شاسی بلندای دیگه همونا که یکیش ابیه و یکیش البالویی دوست نداشتین...» -«مگه چندتا ماشین دارم؟» -«با این فکر کنم بشه پنج تا» پشت چراغ قرمز پسر گل فروش زد به شیشه ها. چون شیشه ها دودی بود نمیتونست مارو ببینه،اما من صورت افتاب سوخته و خشکشو میدیدم،گفتم:«چرا من باید اینقدر حریص باشم وقتی یک ادمایی حتی کفشی برای پوشیدن ندارن....واقعا فکر نمیکردم اینجوری باشم» مژگان از توی یخچال ماشین یک نوشابه ی قوطی ای بیرون اورد و داد دستم،گفت:«اینم همون نوشابه ی خارجی ای که دوست داشتین» بی اختیار شیشه رو پایین دادم و دادمش به پسر گلفروش،ماشین که راه افتاد دیدم قوطی رو چسبونده به صورتش. ماشین وارد حیاط یک خونه ی ویلایی بزرگ شد،دو طرفمون کاجای سبز بود،راه به سمت زیر ساختمون شیب میشد و ماشین وارد پارکینگ شد. -«ای...اینجا...وخونه ی ...منه؟» -«بله خانم....خونه ی اقای صمدی توی کل تهرون معروفه....خیلیا از پایین شهر توی این دود و شلوغی میکوبن میان که فقط نمای خونه ی شمارو ببینن» -«که چی بشه» پوزخند دردناکی زد و گفت:«قبلنا یک دوستی داشتم که میگفت ما بدبخت بیچاره ها باید خودمونو اینجوری راضی کنیم که شاید یکروز یکی ازین خونه ها مال ما میشه....همیشه....همیشه میومد اینجا...روبروی این ساختمون مینشیت و میگفت:«مژگان من میدونم یکروز خانم این خونه میشم» -«خب...بعد چی شد؟» -«هیچی....اگه خانم اینجا بود که الان شما نبودین....اصلا این حرفا چیه من میزنم،بیاین که اشرف واستون فسنجون بار گذاشته» -«اشرف؟» -«اشپزتونه..... #لیلا_ایران_منش
مبلغ قابل پرداخت 0 تومان